فریاد من از داغ توست بیهوده خاموشم مکن حالا که یادت می کنم دیگر فراموشم مکن ای عشق پیدا کن مرا همرنگ دریا کن مرا خود را نوشتم بارها یک بار معنا کن مرا بر سنگ قبر من بنویسید خسته بوداهل زمین نبود نمازش شکسته بود بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود چشمان او که دائما از اشک شسته بود بر سنگ قبر من بنویسید این درخت عمری برای هر تیر وتیشه ای دسته بود بر سنگ قبر من بنویسید عمری پشت دری که باز نمی شد مانده بود دیروز به دیدنم آمده بودی با یه دسته گل سرخ نگاهی مهربان همان نگاهی که سالها آرزویش را داشتم وتو از من دریغ می کردی گریه کردی وگفتی دلم برایت تنگ شده است ومن فقط نگاهت کردم وقتی رفتی اشک هایت سنگ قبرم را خیس کرده بود.... مرده آن نیست که در خاک سیاه دفن شود مرده آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شود من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم برلب کلبه ی محصور وجود من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یاد ی نکنم می شکنم اگر از هجر تو آهی نکشم تک وتنها می شکنم به خدا می شکنم من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل ودرد آشنا دیوانه است می روم شاید فراموشت کنم بافراموشی هم آغوشت کنم می روم ازرفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش گرچه تو تنهاتر از ما می شوی آرزودارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را آشنا بودم وبیگانه خطابم کردند عاشقت بودم ودیوانه خطابم کردند سرنوشت بدیه اول راه تو رو ازم گرفت صبح فردا شد دیدم رد پاتو ازم گرفت تا میخواستم به چشمهات نگاه کنم مال دیگری شد وچشمهات رو ازم گرفت تورو جادو کرد یکی بایه چیزی مثل طلسم اثرش زیاد بود وخنده هات رو ازم گرفت تو با من حرف می زدی نگاهت یه جای دیگه بود خدا لعنتش کنه اون نگاهت رو ازم گرفت لحظه هایت یه وقت هایی مال دوتامون میشدن اون حسود اون دو سه تا لحظه هات رو ازم گرفت در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی شبی غمگین شبی بارانی وسرد مرا درغربت فردارهاکرد دلم در حسرت دیدار او ماند مراچشم انتظار کوچه ها کرد به من می گفت تنهایی غریب است ببین باغربتش بامن چه ها کرد تمام هستی ام بود وندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد اوهرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد بااین که تنها موندی وهیچ کسی رو نداری عزیز من غصه نخور وقتی خدارو داری عزیز من گریه نکن فدای قلب تنگت حیفه که بارونی باشه اون چشمای قشنگت تو رفتی وبعد از تو باران انتظار چه بی صدا می بارد ومن در خلوت تنهایی خویش مانند شمع می سوزم بعدازتو سرگردانی تنها در دشت زندگیم سفر تنها سهم من از چشمان تو بود دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی می بخشید وامشب بی تو در گذر گاه زمان خفته است اکنون زمان کوچ پرستو ها ونزدیک شدن غروب بر بام شهر است چشم در چشم غروب باقلبی از درد وسینه ای مملو از تنهایی به یاد شبی می افتم که مرا با سکوت عشق آشنا کردی سکوت عشق سکوت حقیقت است سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق های نهان وببین که این بغض بی صدای من اعتراف به عشق همیشگی توست می سپارمت به بارانی که عصر خنک آن پنجشنبه باریدوتو اسمش را گذاشتی اتفاق آشنایی می سپارمت به آن دو ستاره که دیگر مال ما نیست به تمام زیبایی های زیبا سرنوشت رانمیتوان از سر نوشت آنقدر خوب وقشنگی که هنگام وداع حیفم آید بسپرمت دست خدا برای رسیدن به توتمامی خاطرات گذشته خودم را به بایگانی ذهن سپردم اما افسوس ،افسوس که خط اصلی تقدیر من برروی جاده های انتظار امتدادی بی انتهاست صدافسوس که زندگی بی توجه به ما واگن های سرنوشت رااز روی ریل هایش می گذراند وهنگامی که به من رسید مسافری غریب را پیاده کرد وتو را بی آنکه نشانی از من داشته باشی باخود برد خداوندا نمیدانی که انسان بودن وماندن در این دنیا جه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است: 1ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند. عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند. 2ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند. مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است. 3ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند. آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم. 4ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند. شگفتانگیزترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم، باز میشناسیم، می فهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد. وقتی نمیتونی فریاد بزنی ناله نکن،خاموش باش قرنها نالیدن به کجا انجامید؟ تومحکومی به زندگی کردن تاشاهدمرگ آرزوهای خود باشی رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم، یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند نمیدانم نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد نمیخواهم بدانم کوزه گر ازخاک اندامم چه خواهد ساخت؟ ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ وبازیگوش واو یکریز وپی درپی دم گرم وچموشش رادر گلویم سخت بفشارد وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند هردم سکوت مرگبارم را
انسانها
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است
" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم
دکتر علی شریعتی
Design By : mysali.com |